به گزارش اشراف: زهرا سلیمانی، در میان شلوغی بازار کتابهای نوجوان امروز، بویژه در زمانی که کتابهایی از هر رنگ و سبک و سیاقی پیدا میشوند، شاید کتاب «کوچ در باد» اقبال چندانی برای رقابت نداشته باشد؛ اما فضای صمیمی و شرقی و تصویرسازی لطیف داستانها قابلیت این را دارد تا گروهی از نوجوانان و حتی بزرگسالان را با خود همراه کند.
«کوچ در باد» که در نشر مهرک به چاپ رسیده است، پلانی کوتاه از زندگی و دغدغه افرادی است که فاصله زمانی چندانی با ما ندارند، کتاب با داستان «شبی چون آینه»، داستان غمانگیز عمو فتحالله آغاز میشود و با داستان «خاطراتی در مه» که نویسنده آن را به برادرش سهراب تقدیم کرده است، به پایان میرسد.
خسرو باباخانی نویسنده این کتاب، با فضاسازی و به تصویر کشیدن اتفاقات و روزمرگیها، توصیفات و خصائل اخلاقی را بیشتر از هر چیزی مطرح میکند و این نکته برجسته کتاب است که میتواند، هشدار یا زنگ خطری برای هوشیاری نوجوانان باشد.
کتاب «کوچ در باد» از ۱۲ داستان کوتاه تشکیل شده که عبارتاند از: «شبی چون آینه»، «گربه سیاه»، «دشت سبز»، «باران»، «اینجا کجاست؟»، «پلنگان هم میمیرند»، «کوچ در باد»، «دزدها شبیه ما بودند»، «خاک»، «رویش ماه در مهتاب»، «چه پر ستاره بود شبم» و «خاطراتی در مه ».
هریک از داستانها روایتی از لحظات است که هر کدام در چند صفحه خلاصه شدهاند. باباخانی در این کتاب احساسات خواننده را درگیر میکند. او با جانبخشی و مناظره پیامهای مهمی همچون؛ امیدواری، احترام، مهربانی، فداکاری، تلاش، ممارست و امیدواری را در دل داستانها بیان میکند و احساسات خواننده را با بغض، خنده، گریه و حتی یکهخوردن با خود همراه میکند.
در بخشی از داستان « شبی چون آینه» میخوانیم:
«عمو فتحالله دستش را پس کشید. با ملایمت روی سر محمود گذاشت و با محبت و علاقه او را نوازش کرد. بعد، یکباره محمود را مثل مردها در آغوش کشید و گفت: «آخ محمودجان … فضلالله مرد!» محمود برای لحظهای احساس کرد دارد سقوط میکند. دلش فرو ریخت. چشمانش سیاهی رفت و در سیاهی عمیق و بیانتهای آسمان ستارهها هزارهزار سقوط کردند. وای… این مرد، این مرد صویر و مهربان و همیشه خندان، چه درد طاقتفرسایی میکشید! محمود به شدت از خود بیزار شد. آنقدر از خود متنفر شد که آرزو کرد کاش به جای فضلالله خودش میمرد. میخواست با تمام وجود گریه کند؛ ولی قار نبود. حالتی مثل عقزدن و استفراغ داشت. حس میکرد قلب هر آن از گلویش و از دهانش بیرون میزند. بریدهبریده گفت: «عمو جان … عموی خوبم … تو را به خدا … مرا ببخش … من …من… خیلی بد کردم.»