
به گزارش اشرافت، زهرا سلیمانی: این یادداشت، مطلبی است مفصل دربارهی داستان مغازه خودکشی و نقد و بررسی آن. پیش از آنکه آن را شروع کنید باید بگوییم اگر به داستانهایی در ژانر کمدی سیاه و با موضوع مرگ و خودکشی علاقه ندارید و حس میکنید خواندن این داستانها ناراحتتان میکند، کتاب مغازه خودکشی و این یادداشت را نخوانید. اما اگر حس میکنید دربارهی این موضوع کنجکاو هستید و میخواهید بدانید در دنیایی که خودکشی امری رایج و شایع است، چه میگذرد، این کتاب برای شما نوشته شده است. شاید آنقدر که فکر میکنید این کتاب ترسناک و غمانگیز نباشد. از آن مهمتر، این اثر بهظاهر دربارهی خودکشی است؛ اما در اصل در ستایش زندگی و امید نوشته شده است. آنقدر که زندگی در این داستان حضور دارد، مرگ حضور ندارد. پس اگر آمادهاید باهم شروع کنیم.
شهری را تصور کنید که انگار دنیا در آن به آخر خط رسیده است. این شهر اسمی ندارد. مشخص نیست در چه کشوری یا حتی سیارهای قرار دارد. آبوهوای این شهر رو به نابودی است. هیچ گلی در آن نمیروید. معلوم نیست چه سالی است. گویی تاریخ و زمان دیگر در آنجا معنا و جایگاهی ندارند. در این شهر که افسردگی و رخوت و ناامیدی موج میزند، خودکشی و مرگ تنها هدف و آرزوی انسانهاست. در این شهر بهترین و موفقترین کسبوکار متعلق است به «مغازه خودکشی». مغازهای که خانوادهی تواچ آن را مدیریت میکنند؛ متشکل از آقای تواچ و همسرش، دو فرزند پسر و یک دختر. شعار مغازهی آنها این جمله است: «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید». درضمن، این مغازه تنها مغازهای است که هنگام عزاداریها باز است.
آنها بهترین، کارآمدترین و ظریفترین ابزارها را برای خودکشی دارند. ابزارهای آنها ردخور ندارند. آدمها به مغازهی آنها پا میگذارند و ازشان درخواست میکنند ابزاری راستِ کار آنها بهشان بدهند. خانوادهی تواچ از اینکه اینقدر مشتریمدار هستند و مشتریها را به هدفشان میرسانند خوشحالاند. خانم و آقای تواچ آنقدر کارشان را دوست داشته و دارند که نام فرزندانشان را از روی شخصیتهای معروفی برداشتند که خودکشی کردند. کسبوکار آنها با رونق طی میشود تااینکه کمکم آلن، فرزند کوچک خانواده، خلاف مسیر خانواده پیش میرود و راه جدیدی برای زندگی پیدا میکند. او زندگی را دوست دارد و میانهی خوبی با خودکشی و مرگ ندارد. داستان در طول چندسال روایت میشود و در این سالها شخصیتها بزرگتر میشوند.
نقد و تحلیل کتاب مغازه خودکشی
شهری که ژان تولی در مغازه خودکشی توصیف میکند، در بحران کامل به سر میبرد. هیچ چیز سر جای خودش نیست. اینقدر اوضاع بد است که خودکشی تنها و بهترین راهحل آدمهاست. همین موضوع نشان میدهد که مغازه خودکشی یک رمان پادآرمانشهری یا دیستوپیایی (بدزمانه) است. در این پادآرمانشهر سیاهی و تلخی و غم چیرگی دارد. هرلحظه ممکن است شهر نابود شود یا هرجومرج رخ دهد. تولی با توصیف این شهر هشداری بزرگ به همهٔ ساکنان حال حاضر دنیا میدهد که اگر مراقب نباشند و برای «جهانی» تلاش نکنند که در آن همه بتوانند آزادانه و با عشق در کنار یکدیگر زندگی کنند، به این سرنوشت دچار خواهند شد.
ژانر کتاب مغازه خودکشی چیست؟
رمان مغازه خودکشی واقعا کتاب عجیبی است. چون ممکن است بعضی جاها بعد از خواندن آن از خنده رودهبر بشوید و بعضی جاهای دیگر، آنقدر بترسید که حس کنید وحشت و سیاهی آن تمام وجودتان را فراگرفته و بخواهید کتاب را به گوشهای پرتاب کنید. مغازه خودکشی نمونهی بارز ژانر کمدی تلخ یا کمدی سیاه است. یعنی همزمان که لبخند میزنید میدانید که آن مسئلهی بهظاهر طنزآمیز، در باطن پر از غم و سیاهی و وحشت است. یا برعکس، میدانید که آن موضوع چقدر ناراحتکننده و چه حقیقت تلخی است اما نویسنده چون نقابی از خنده و کمدی روی آن زده است، همراه با آن لبخند میزنید و به این فکر میکنید آنقدر که قبلا فکر میکردید، این موضوع ترسناک نبوده است. همین که دستمایهی شوخی شده است، یعنی میتوان جور دیگری هم به آن نگاه کرد.
ژان تولی با دیدی متفاوت و طنزگونه به جنبههای تاریک زندگی انسانها نگاه کرده و با مسائل جدی همانند خودکشی، مرگ، تنهایی و بحرانهای زیستمحیطی و… شوخی کرده است.
ماموریت آلن، قهرمان رمان
داستان مغازه خودکشی قهرمانی کوچک دارد که شکل و شمایلش به قهرمانها نمیخورد. نه جثهای بزرگ دارد، نه حرفهای قلنبهسلنبه میزند و نه بقیه ازش حساب میبرند. اتفاقا از ابتدای داستان میبینیم که بقیهی شخصیتهای کتاب از او متنفرند چون او با آنها فرق دارد. به او نیش و کنایه میزنند و مدام بهش یادآوری میکنند که ناخواسته بوده و قرار نبوده به این دنیا بیاید. در این حد که اگر مار به دنیا میآمد بهتر بود. اما او تسلیم نمیشود.
«آلن» پسر کوچک خانوادهی تواچ، حدودا دهسیزدهساله، عشق را میفهمد. دوست دارد از آدمها تعریف کند. بهشان لبخند بزند. به آنها بفهماند که زندگی ارزش زیستن دارد. آنقدر در این کار پیش میرود که هدفش را وارد کسبوکار خانواده میکند. به جای سم به خریدارها شکلات یا چیز دیگری میفروشد و اینگونه کمکم در روند کار مغازه اخلال به وجود میآورد. اخلالی که در نهایت منجر به پلمبشدن مغازه میشود و مغازه خودکشی را به خطر میاندازد. او خواهرش را با عشق آشنا میکند. برادرش را شیفتهی هنر میکند. مادرش را با مهر مادری آشنا میکند و به پدرش میفهماند که میتواند شغل دیگری را انتخاب کند که به جای غم و اندوه، شادی به مردم بدهد. کسی چه میداند؟ شاید درآمدشان هم بهتر شود. اما واقعا آلن چه بود و چرا این کارها را کرد؟
در داستان چند نکتهی جالب وجود دارد که با هم مرورشان میکنیم:
لباس دشداشهمانندی که ونسان همیشه میپوشد، طرح بمب و انفجار هستهای دارد. او اغلب مواقع هم عمامه به سر دارد.
برخی از مشتریهایی که حیوانات سمی و خطرناک را برای خودکشی انتخاب میکنند، وقتی حیوان را با خود به خانه میبرند، اگر آن حیوان آنها را نیش نزند یا نکشد، کمکم دوستیای بین آن آدم و حیوان برقرار میشود. همین موضوع شدت تنهایی آن انسانها را نشان میدهد.
بسیاری از مواقع در مغازه خودکشی اخبار پخش میشود تا میزان ناراحتی و میل به خودکشی در آدمها بیشتر شود یا وقتی خانواده دورهم جمع هستند خبر تماشا میکنند. یکی از خبرهایی که پخش میشود، نابودی محیط زیست و حیات است. این خبر وحشتناک آدمها را بیشتر به سمت خودکشی سوق میدهد، به جای آنکه آنها را به فکر چاره بیندازد. درواقع اخبار آنها را ناامیدتر میکند و باعث میشود مردم به دنبال نجات زمین نباشند.
یکی از مشتریهایی که به مغازه خودکشی پا میگذارد، یک نوجوان است که با آلن رودررو میشود. آلن سعی میکند جلوی خودکشی او را بگیرد. این آغاز ماموریت آلن است و از آنجاست که آلن میفهمد میتواند در این روند تاثیر بگذارد. ورود این نوجوان به مغازه که قصد خودکشیاش ناراحتکننده است، بهنوعی نقطهعطف این داستان محسوب میشود.
پدر و مادر آلن برای اینکه او را سربهراه کنند مدتی او را به اردوگاه آموزش عملیات انتحاری مخصوص نوجوانان میفرستند. اما آلن در آنجا کاری میکرده که بقیه بچهها از خنده رودهبر شوند. درنهایت هم فرمانده آنها از دست آلن به خودش نارنجک میبندد و خودش را منفجر میکند. وقتی آلن را به خانه برمیگردانند طرح روی لباس آلن جالب است: تصویر آکواریومی است که زیرش نوشته شده «خداحافظ.» بالای آکواریوم یک ماهی قرمز به بند بادکنکی بسته شده که بالا میرود و از دمش آب میچکد. ماهی دیگر داخل آب است و به سمت او فریاد میزند و چند حباب جلوِ دهانش تشکیل شده است. «نه، برایان! این کار رو نکن». این طرح جالب بیارتباط به سرنوشت آلن در انتهای داستان نیست.
خانوادهی تواچ بهخوبی با مارکتینگ و بازاریابی شغلشان آشنا هستند. برای مثال، لوکریس تواچ اینطور به آلن توضیح میدهد: «وقتی یکی میآد اینجا نباید بهش بگی ــادای آلن را درمیآوردــ «صبحبهخیر.» تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی «چه روزِ گندی، مادام.» یا مثلاً بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش میکنم لطفاً این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ فکر کردی مشتریها میآن اینجا لبخندِ ابلهانهی تو رو ببینند؟»
نکتهی بامزه اینجاست که آمار خودکشی در شهر بالا رفته و خانوادهی تواچ از این بابت بسیار خوشحالاند و به خودشان افتخار میکنند. شاید بپرسید که چرا این خانواده که اینقدر خودکشی و مرگ را دوست دارند خودشان خودکشی نمیکنند؟ درواقع یک دلیل بزرگ دارند: اگر آنها خودشان را بکشند دیگر کسی نیست که به خودکشی بقیه کمک کند. بنابراین آنها با وجود میل شدید به مرگ، زنده ماندهاند تا رسالت خود را به پایان برسانند. البته تا قبل از آنکه آلن کار و کاسبی آنها را کساد کند.
درباره شخصیتهای کتاب مغازه خودکشی
میشیما: پدر خانواده. نام میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سهبار نامزد جایزهی نوبل ادبیات شده بود. او در ۱۹۷۰ به روش سنتی هاراکیری خودکشی کرد. میشیما به فکر رفاه خانواده است و کسبوکارشان را دوست دارد. او میخواهد این مغازه همیشه پررونق باشد و بچههایش راه او را ادامه دهند. او جدی است و هیچ شوخیای در کار با کسی ندارد. البته بچههایش هم میدانند که او مغازه خودکشی را از آنها بیشتر دوست دارد.
لوکریس: مادر خانواده. نام او یادآور زن مشهور در روم باستان یعنی لوکریس (لوکرتیا) است. در افسانههای رومی آمده لوکریس از زنان نجیبزاده و همسر کولاتینوس بود که سکستوس به او تجاور کرد. او از شوهرش خواست که انتقام او را بگیرد و سپس خودکشی کرد. این حادثه به سقوط تارکوینیوس (پادشاهی روم) و استقرار جمهوری روم منجر شد. لوکریس عصبی است و بچههایش را تحقیر میکند. از خنده خوشش نمیآید. تمام خلاقیت و ذوق زنانهاش را در تولید ابزار خودکشی خلاصه کرده است. برای مثال کیک خودکشی را به بهترین نحو درست میکند یا وقتی میخواهد برای بچههایش قصه بخواند، قصهی خودکشی آدمهای معروف را میگوید.
ونسان: پسر بزرگ خانواده. نام ونسان پژواک نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که در ۱۸۹۰ به قلب خودش شلیک کرد. ونسان لاغر است و نقاشی را دوست دارد. او افسردهخو و غمگین است و بیشتر مواقع را در سکوت میگذراند. خودکشی در خون ونسان است. او همیشه سردرد دارد و لباسهای عجیبی میپوشد. او شبیه مرتاضهای هندی است. ونسان از آلن خوشش نمیآید اما انتهای داستان همهچیز عوض میشود.
مرلین: دختر خانواده. نام مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف آمریکایی است که در سال ۱۹۶۲ در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیشازحد داروهای خوابآور و آرامبخش به خواب ابدی رفت. مرلین چاق است. از اینکه کسی از او تعریف کند خوشش نمیآید. در نهاد او عشق هست اما همیشه میخواهد آن را انکار یا سرکوب کند. در انتهای داستان او تسلیم این عشق میشود و با «تولد» یک بچه، سیر خانواده را تغییر میدهد.
آلن: پسر کوچک خانواده. نام آلن تداعیکنندهی نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغهی انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد. در هفتم ژوئن ۱۹۵۴ برای آخرینبار به اتاقخوابش رفت. صبح روز بعد، خدمتکارش جسد بیجان او را روی تختخواب یافت. کنار تخت، سیبی گاززده افتاده بود. آزمایشهای سمشناسی نشان میداد که سیب به سیانور آغشته بوده است. آلن فرزند ناخواسته است و پدرومادرش نمیخواستند او به دنیا بیاید. آلن از همان بچگی با بقیه فرق داشت. او میخندید! وقتی بزرگتر شد به مشتریها لبخند میزد یا اینکه به جای سم به آنها چیز دیگری میفروخت تا خودکشی آنها موفق نباشد. نقاشیهای آلن پر از رنگ و عشق است. او محبت را میفهمد. آهنگهای شاد میخواند. آلن قهرمان این داستان است.
ارنست: داماد آیندهی خانواده. نام او یادآور ارنست همینگوی است که سال ۱۹۶۱ با اسلحه خودکشی کرد. ارنست نگهبان قبرستان است و در ماجرایی با مرلین آشنا میشود. آنها به هم علاقهمند میشوند و مرلین کمکم با حسی به نام عشق و فداکاری آشنا میشود.