به گزارش اشراف- رضا کاری: ۱۱ دی ۱۴۰۰ آماری که مسئولان شهرداری اعلام کردند، بیش از ۲۴ هزار فرد کارتنخواب و بیخانمان بود که البته نیمی از این افراد در گرمخانههای پایتخت اسکان داده میشوند، اما آمار واقعی بیش از این عدد است. اسکان همه این افراد در توان مدیریت شهری نیست و همان سال محمدامین توکلیزاده معاون امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران گفته بود که تعداد گرمخانههای فعلی در تهران کفاف پذیرش و اقامت همه بیخانمانها را ندارد و گرمخانههای کنونی تنها ظرفیت پذیرش حدود ۲هزار نفر از کارتنخوابها را دارا هستند.
به گزارش اعتماد، علیرضا زاکانی شهردار تهران هم وعده داده بود که مراکز ویژهای برای اسکان و درمان معتادان متجاهر و بیخانمانهای شهر تهران در پایتخت در ماههای آینده شروع به فعالیت میکنند و خدمات همهجانبهای در خصوص درمان، اشتغال، سرپناه، آموزش و … را به این افراد ارایه خواهند کرد، اما آنچه در دل این شهر اتفاق میافتد این است که نه مراکز اضافه شده، نه درمانی انجام میشود و نه آموزشی.
گزارش پیش رو، داستان یکی از زنانی است که سالها در همین کلانشهر و بیخ گوش مسئولان به بدترین شکل زندگی کرد، اما قدمی برایش برداشته نشد، هر چند که مثل «فتانه» کم نیستند. فتانه یکی از همان زنانی است که سالها در پاتوق آزادگان زندگی کرده است.
فتانه؛ دختری که در ۹سالگی طعم اعتیاد را چشید و چهل و چند سال مصرفکننده موادمخدر بود و بیش از ۱۳ سال کارتنخوابی کرد؛ زنی که در آزادگان و باغ انگوری در خانهای که روی درخت گردو ساخته بود، زندگی میکرد، حالا پاکی ۳ ساله دارد.
او داستان زندگیاش را اینطور تعریف میکند: «خوب یادم هست که مادرم همیشه صبحها که از خواب بیدار میشد، اخلاق خوبی نداشت. خیلی عصبانی بود، اما وقتی میرفت سر وقت استکان و نعلبکی و یه چیزی تو چایی حل میکرد و میخورد اخلاقش درست میشد. منم از همان جا شروع کردم به خوردن ته چاییهای مادرم که طعم تلخش رو برای لذت بعدش تحمل میکردم.» او میگوید: وقتی چایی را میخوردم، بیحال میشدم، ولی از حال و روزم خوشم میآمد. سرم گیج میرفت و این گیجی را دوست داشتم. همین ته استکانهای چایی مادرم من را معتاد کرد.
کودکیها متفاوت، سرنوشتها یکسان
ماجرای زندگی زنان کارتنخواب شاید با یکدیگر تفاوتهایی دارد، اما در نهایت سرنوشت بسیاری از آنها شبیه هم است؛ زنانی که مجبور به تنفروشی و تحمل وضعیتی میشوند که شاید تصور آن را هیچوقت نداشتند. آنطور که فتانه تعریف میکند، کودکی خوبی نداشته است تا زمانی که خواهر بزرگترش «پری» با یدالله قصاب ازدواج میکند. او میگوید: یدالله قصاب ۹ تا زن و یک عالمه بچه داشت و پیر بود، اما خواهرم با او ازدواج کرد، البته اسمش خواهر بزرگتر بود، وگرنه آنقدر بچه بود که هنوز به بلوغ زنانه نرسیده بود. یدالله هم خیلی پولدار بود و هم برو بیایی برای خودش داشت. همین موضوع باعث شد مادرم با ازدواج خواهرم موافقت کند. البته یدالله قول داده بود که برای مادرم و ما فضای زندگی آماده کند. مادرم با کار در خانههای مردم خرج زندگیمان را میداد. در همان دوران کودکی متوجه شده بودم که از زمانی که خواهرم ازدواج کرده، حال و روز زندگی ما بهتر شده و تصور من این بود که میتوانم راحت درس بخوانم و زندگی کنم.
ازدواج در کودکی، فرار در نوجوانی
هر چند که فتانه پیش از ازدواج در دوران کودکی، اعتیاد را تا حدودی تجربه کرده بود، اما با ازدواج در ۱۳ سالگی از چاله به چاه افتاد. «یکی از روزهایی که به خانه خواهرم رفتیم، پسر عموی یدالله قصاب من رو دید و خوشش آمد. پسر عموی یدالله قصاب یه زن مریض و فلج داشت و خودش هم خلبان بازنشسته بود. همان روزها که من فقط ۱۰ سالم بود، یدالله خیلی اصرار داشت که من با اصغر ازدواج کنم، اما مادرم قبول نکرد. گفت خیلی بچه است، هر وقت ۱۳ سالش شد بعدا در مورد ازدواجش حرف بزنیم. اصغر ۳ سال پیگیر شد تا با من ازدواج کنه، وقتی من ۱۳ سالم شد، اون ۴۵ سالش شده بود.» فتانه وقتی میخواهد از آن روزها حرف بزند، اضطراب تمام وجودش را میگیرد. با دستان لرزان، موهای روی صورتش را کنار میزند و میگوید: یه روزمادرم گفت میخواهی بری مهمانی یه مدت آنجا بمانی؟ اگر خوب بود و دوست داشتی، بمان. اگر خوب نبود، برمیگردی. به اسم مهمونی یه چادر گلگلی سرم کردند و من را فرستادن خانه شوهر. شب اولی که رفته بودم آنقدر ترسیده بودم که فرار کردم رفتم اتاق مادرشوهرم. خدا مادرشوهرم را بیامرزد، زن خوبی بود. خیلی هوای من را داشت. آن بنده خدا هم موافق ازدواج من نبود و میگفت این بچه است. نباید باهاش ازدواج میکردی.
روایت او از زندگی متاهلیش اینطور است: وقتی وارد زندگی شدم، به خاطر روابط نامعقولی که داشتم بیمارستان بستری شدم. وضعیتم به صورتی بود که پزشکها فکر میکردند به من تجاوز شده است. دکتری که من رو معاینه کرد وقتی اصغر، همسرم، رو دید به او گفت میدانی کاری که تو با این بچه کردی باعث میشود تا آخر عمر فکر کند که فروخته شده و تو مثل یک برده باهاش رفتار کردهای؛ همین هم بود. من مادرم را هیچوقت به خاطر اینکه من را به عقد اصغر درآورد، دوست نداشتم و نمیبخشمش. خدا بیامرزدش. من همان شب اولی که وارد خونه اصغر شدم برای همیشه از مادرم متنفر شدم.
تنفر از مادر و مادر شدن
آمارها نشان میدهد از هر دو زن کارتنخواب یک نفر فرزند دارد، فرزندی که بعضا به دلیل مصرف مادر، اعتیاد را تجربه میکند یا ممکن است این تجربه به دوران کودکی و نوجوانی برسد. فتانه کمی بعد از ازدواج متوجه میشود باردار است، بارداری ناخواستهای که پایان خوشی نداشت. «چند ماه از زندگی مشترکم که گذشت، رفتم دکتر و به دکتر گفتم تو دلم یک چیزی تکان میخورد و یه دردی دارم. دکتر خندید و گفت ۶ ماهه حاملهای. خودم باورم نمیشد، اما به هر حال «بابک»، پسرم را وقتی ۱۴ سال داشتم به دنیا آوردم.
همان روزهای اولی که بابک به دنیا آمد، تصمیم گرفتم برای همیشه این زندگی را ترک کنم. اما نه جایی داشتم و نه دلم میخواست که با اصغر زندگی کنم. همین شد که بچه رو گذاشتم پیش مادرم از خانه زدم بیرون.» «آن زمانی که با اصغر زندگی میکردم، دختر ارمنی همسایه ما تنها دوست من در آن محل بود. وقتی از خانه زدم بیرون، یک راست رفتم خانه ماریا. برای ماریا داستان زندگیام را تعریف کردم و قرار شد پیش او بمانم. ماریا آن روزها منشی یک شرکت بود. به همین دلیل صبحها با ماریا میرفتم سرکارش و کلا تمام ساعتهایم با ماریا میگذشت. همان روزها بود که سیگار را شروع کردم و مدیرهای شرکت هم تریاک مصرف میکردند.
من هم یواش یواش پای بساطشان نشستم و تریاکی شدم. یک سالی که از خانه فرار کرده بودم، شوهرم من رو طلاق غیابی داد و پسرم بابک رو هم داد به مادرم که بزرگ کند. از همان سالها تا امروز من دیگر اصغر رو ندیدم که ندیدم. همان روزها بود که ماریا تصمیم گرفت برای آرایشگری برویم دوبی. قبل از اینکه از ایران خارج بشویم، رفتم برای آخرین بار خانوادهام را دیدم.
از تهران تا دوبی و دوباره تهران
سرگذشت افرادی که در دام اعتیاد گرفتار میشوند، شاید شبیه هم نباشد، اما در یک موضوع مشترک هستند؛ فرار از شرایط. فتانه که حالا تریاک را تجربه کرده بود، وقتی به دوبی میرسد، خبر ندارد که دست سرنوشت چه چیزهایی را قرار است برایش رقم بزند. ماریا با یکی از شیخهای دوبی ازدواج کرد و در دیره (شهری در دوبی) آرایشگاه راه انداختیم. ۱۷ سال گذشت و من تمام این سالها با ماریا زندگی میکردم و فقط مشروب مصرف میکردم. البته سالهای اول یکبار آمدم ایران که بابک را با خودم ببرم، ولی بابک اصلا من را نمیشناخت و مادرم هم خیلی بهش وابسته شده بود. همین شد که رفتم دوبی و دیگه برنگشتم.» فتانه ادامه میدهد: «چند سال که گذشت برای آنکه بتوانم اقامت داشته باشم، با یکی از شیخهای ابوظبی ازدواج کردم و خدا بهم دخترم ونوس را داد؛ زندگی تا اینجا روی خوشش را به من نشان داد. من هم فکر کردم سختیها به پایان رسیده و هیچ مشکلی ندارم تا اینکه بعد از ۱۷ سال تصمیم گرفتم به ایران بیایم.
آغاز روزهای سخت
زمانی که او به ایران برمیگردد، زندگی روی دیگر خود را به او نشان میدهد؛ وقتی بعد از ۱۷ سال به ایران برگشتم، به دلیل پروندههایی که برایم درست شده بود، هرگز نتوانستم به دوبی برگردم و البته تمامی اموالم در ایران توقیف شد و خودم هم راهی زندان شدم. تمام مدتی که در زندان بودم هرگز نفهمیدم چرا چرخ زندگی به این شکل برایم چرخید. بعد از آزاد شدن از زندان یک راست رفتم خانه مادرم، بابک هنوز با مادرم زندگی میکرد. برای خودش مردی شده بود. در آن سالها تنها داراییام ۳۰ میلیون تومان پولی بود که زمان زندگی در دوبی برای بابک واریز کرده بودم. همان پول شد سرمایه اولیه زندگی ما. با مشورت یکی از دوستان با همان پول یک خانه که طبقه پایینش مغازه بود، خریدیم. یک هفته بعد زمانی که قرار شد کلید خانه را تحویل بگیریم متوجه شدیم بنگاهی کلاهبردار بوده و در زندان است؛ برای دومین بار در زندگی زمین خوردم و تمام سرمایهام از بین رفت. حالا من بودم و بابک. همین شد که تصمیم گرفتیم بریم پیش یدالله قصاب؛ همان کسی که باعث بدبختی من شد.
بیپولی و منطقهای به نام آزادگان
شاید باورش کمی سخت باشد که بدانید فتانهای که ۱۷ سال دوبی زندگی میکرد و زندگی خوبی داشت، وقتی به ایران بر میگردد در مسیری قرار میگیرد که تصمیم او نیست، اما … او تعریف میکند که خیلی نتوانستیم پیش یدالله قصاب زندگی کنیم و مجبور شدیم راهی آزادگان (یکی از پاتوقهای مصرف کارتنخوابها) شویم. وارد آزادگان که شدیم زندگی کاملا رنگ و رخش را تغییر داد. آنجا با کمک «شاپور» یکی از سرشناسهای پاتوق آزادگان، آلونکی برای خودمان راه انداختیم و با بابک زندگی کردیم. آلونکی که آن روزها برای من از هر خونهای خونهتر بود. همانجا بود که وارد دنیای جدیدی از اعتیاد شدیم؛ هم من، هم بابک. اعتیاد روزهای سختی را برای ما رقم زد.
۱۳ سال کارتنخوابی
«۱۳ سال کارتنخواب بودم.» این سختترین جملهای بود که فتانه به زبان آورد و با کمی بغض و گریه تعریف کرد که این ۱۳ سال خیلی سخت گذشت، روزها و شبهایی که تجاوز و تعرض خاطرات بدی را برایم خلق کرد، ۱۳ سالی که برای من هزاران سال گذشت، خاطراتی که هنوز هم از صفحه ذهنم پا ک نشده و کابوس شب و روزم شده. روزهایی که اگر بابک کنارم بود، کسی جرأت نمیکرد سمت من بیاد، ولی تا بابک از من دور میشد ایرانی و افغانی با چوب و چماق بهم حمله میکردند و…
او میگوید: همان روزها بود که درخت گردوی بزرگ وسط باغ انگوری را برای خودم به خانه تبدیل کردم، خانه که نه، آلونکی که برای من محل امن بود. جایی که ۵ سال آنجا زندگی کردم، البته چه زندگیای؟! جایی بود که نمیتوانستم حتی پایم را دراز کنم، ولی بهتر از جایی بود که هر روز تعداد زیادی بخواهند به من تعرض کنند.
فتانه لبخند میزند و سعی میکند ناراحتیاش را نشان ندهد، اما پس از چند ثانیه مکث، بغض میکند، اشکش جاری میشود و میگوید: پنج سال برای اینکه بهم تجاوز نشود، چمباتمه میزدم. ۵ سال پایم رو دراز نکردم. میدانی یعنی چی؟ ۵ سال هر شب نتوانی پاتو دراز کنی؟ اما الان هر شب پتو و تختم را قبل از خواب میبوسم. ۱۳ سال حسرت یک جای خواب داشتم. حالا بیشتر از ۳ ساله که پاکم، ۳ سالی که هر لحظهاش را زندگی میکنم، ۳ سالی که دیگر از باران و برف بدم نمیآید. نخستینباری که بعد از پاکیام باران آمد، با ترس و لرز رفتم زیر باران راه رفتم. اما حالا آرامشی دارم که با هیچ چیز عوضش نمیکنم.
مادری کردن در روزهای پاکی
من در تمام سالهای زندگیام، نه برای بابک و نه ونوس مادری نکردم. حالا بیشتر از ۳ سال است که برای یک دختر کوچک که مادرش توان نگهداریاش را ندارد، مادری میکنم. حالا صبح زود بیدار میشوم، به پاهایم میگویم درد نگیر، میخواهم دخترم را ببرم مدرسه. میخواهم دختری را که امروز به من پناه آورده، با جون و دل بزرگ کنم. دلم میخواهد حس مادری را هم به این دختر بدهم. اصلا دلم نمیخواهد به آن روزها برگردم، به روزهایی که هر کسی از کنارم رد میشد، تنها جملهای که میگفت این بود: «تو ۵ تومن هم نمیارزی…» او که اکنون در یک مرکز زنان آسیبدیده از اعتیاد و کارتنخوابی زندگی میکند، میگوید: حاضر نیستم این تخت و اتاق و زندگیام را با هیچ چیزی عوض کنم، ۱۳ سال کارتنخوابی و ۵ سال هم زندگی یواشکی بالای درخت، لحظه به لحظهاش شرایطی بود که آرزوی مرگ میکردم. لحظاتی که دلم نمیخواست صبح آسمان را ببینم، اما حالا بیش از ۳ سال است که آسمان را دوست دارم.
https://eshraf.ir/?p=91111