به گزارش اشراف- لیلا باقری:
منتظر نشستهام توی ایستگاه اتوبوس. دختری سه-چهارساله که نشسته است کنار مادرش و اول کمی نگاهم میکند و میخندد. اهمیت نمیدهم. حوصله صحبت و بازی ندارم. نگاه دختر مصر روی صورتم است و لبخندش منتظر جوابی از سمت من. بیاهمیت نگاهی از گوشه چشم بهاش میکنم اما اینبار دیگر دلم نمیآید لبخندش را بیجواب بگذارم. با خودم میگویم، بار زدن یک لبخند آنقدری نیست که خستهترم کند یا حوصلهام را تنگتر. همینکه جواب خندهاش نقش میبندد روی لبهایم، روی صندلی ایستگاه جابه جا میشود و خودش را سر میدهد سمتم. اصرارش برای گرفتن ارتباط برایم جالب میشود. این بار لبخند واقعیام را که میبیند، اسمم را میپرسد. بعد هم خودش را معرفی میکند. نامش بهار است. من او را بهار خطاب میکنم و او خیلی دوستانه اما مودب، یک خانم میگذارد قبل از اسم کوچک من. طبق عادت برخورد با بچهها از زیباییاش تعریف میکنم و او با تکان دادن موها و سر و گردن، توجه مرا به زیباییهایش جلب میکند و طبیعتا من هم مضایقه نمیکنم و کاری را انجام میدهم که دوست دارد؛ چه موهای زیبایی، چه چشمهایی. تعریف از زیباییاش که تمام میشود، شروع میکند به بالا و پایین پریدن و توانمندیهایش را در زمینه پرش به نمایش میگذارد و باز با زبان بیزبانی وادارم میکند به او بگویم «به به، چه دختر ورزشکاری». خوب که خودش را پرزنت میکند و به اندازه کافی از من لبخند و توجه میگیرد، وارد مرحله جدیدی از ارتباط گرفتن میشود و بهام میگوید که دستنبند من و عینک آفتابیام قشنگ است و بعد که من به خاطر پراندن مزهای که میریزد و میخندم، فوری از فرصت استفاده میکند و میگوید: «یه دندون خراب داری اون ته!» بعد دهانش را باز میکند و انگشت میگذارد روی دندان خراب خودش و میگوید: «ببین. منم یکی دارم. عین تو.» از اینهمه رندی و توانمندیاش در ارتباط گرفتن متعجب میشوم. از اینکه چطور از یک دندان خراب به عنوان یک نقطه مشترک استفاده میکند و این نکته را یادآور میشود که من با تو یک چیز مشترک دارم و این دوستی ما را محکمتر میکند. اتوبوس میآید، خداحافظی میکند و میرود. درحالی که موفق شده است، مرا با خودش دوست کند. وقتی دست تکان میدهد و سوار اتوبوس میشود، به این فکر میکنم که اگر ما آدم بزرگها اندازه این دختربچه فن ارتباط گرفتن را بلد باشیم، چقدر دوست خوب دور و برمان خواهیم داشت. یا دوستیهایمان را حفظ کنیم.
https://eshraf.ir/?p=57504